روایت عشق

هرچه می خواهد دل تنگت بگو

روایت عشق

هرچه می خواهد دل تنگت بگو

روایت عشق
بایگانی

۲۴ مطلب با موضوع «لبخند پشت خاکریز» ثبت شده است

صـــــدا   دوربین حرکت


از حرف   تـــــــــا  عمـــل

ص__________________د_____________________ا
“برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما شود، باید اخلاص داشته باشیم. برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه میخواهد که ما از همه چیزمان بگذریم، و برای اینکه از همه چیزمان بگذریم، باید شبانه‌روز دلمان و وجودمان و همه چیزمان با خدا باشد. این‌قدر پاک باشیم که خدا کلا از ما راضی باشد. قدم برمیداریم برای رضای خدا، حرف میزنیم برای رضای خدا، شعار میدهیم برای رضای خدا، میجنگیم برای رضای خدا، همه چی، همه چی باید برای خدا باشد که اگر این‌طور بود، پیروزیم. چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا ندارد.من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت از درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه شریف وصل نماید و در این تلاش پی گیر مسلما نصر خدا شامل حال مومنین است”
دور_________________________________________بین
“گفتم: «بیا این‌جا یک خانه برایت بخریم و همین‌جا زندگی‌ات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!»
گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچه‌ات را از این طرف به آن طرف می‌کشی؟»
گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.»
پرسیدم: «یعنی چه خانه‌ات عقب ماشینت است؟»
گفت: «جدی می‌گویم؛ اگر باور نمی‌کنی بیا ببین!»
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: «این هم خانه. می‌بینی که خیلی هم راحت است.»
گفتم: «آخه این‌طوری که نمی‌شود.»
گفت: «دنیا را گذاشته‌ام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانه‌دارها!»”
(مادر شهید همت)
ح_____________ر______________ک_____________ت
“نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود. من هم ساکت بودم. تنها صدایی که گاهی توی اتاق می‌پیچید، صدای به هم خوردن اسباب‌بازی‌های مهدی بود. داشت بازی‌‌اش را می‌کرد و ذوق می‌کرد. مهدی یک‌دفعه بلند شد و رفت طرف حاجی. حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار کناریش. آمدم بگویم«چرا با بچه این‌جوری می‌کنی!»، دیدم چشم‌هاش تر است و لب‌هاش می‌لرزد. دل من هم لرزید. حس کردم این‌بار آمده که دیگر دل بکند و برود.”به بچه ها از قبل گفته بود”یا همه اینجا شهید می شویم و یا جزیره مجنون را نگه می داریم.”۱اما گویی جزیره مجنون بیشتر به او مشتاق بود ، جزیره دیگر آن تب و تاب را نداشت قلب مجنونِ جزیره مجنون، دیگر آرام گرفته بود چرا که دیگر حاج همتش را با سری از بدن جدا شده  و دستی قطع شده در آغوش کشیده بود…
(۱-همسر شهید همت)

  • آشنای آسمان، گمنام زمین

صدا   دوربین حرکت
از حرف     تا    عمل


ص__________________د_____________________ا
“ما لشکر امام حسینیم، حسین‌وار هم باید بجنگیم،
اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین(ع) را در آغوش بگیریم،
جز این نباید کلامی و دعایی داشته باشیم که«الّلهُمَّ اجعل مَحیایَ، مَحیا محمدّ و آلِ محمد و مَماتی، مَماتَ محمّد وَ آلِ محمد.»”
دور_________________________________________بین
۱۰ ماه،بود ازش خبری نداشتیم.مادرش میگفت”خرازی!پاشو برو ببین چی شد این بچه؟زنده است؟مرده است؟”
می گفتم”کجا برم دنبالش؟کار و زندگی دارم خانوم.جبهه که یک وجب دو وجب نیست.از کجا پیدایش کنم؟”
رفته بودیم نماز جمعه.حاج آقا آخر خطبه ها گفت”حسین خرازی را دعا کنید.”
آمدم خانه مادرش گفت”حسین ما را میگفت؟”
گفتم”چی شده که امام جمعه هم میشناسدش؟!”
نمی دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.
(پدر شهید خرازی)
ح_____________ر______________ک_____________ت
در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح می شد. اما حاضر نبود به پشت جبهه انتقالش دهند. اما اینبار در عملیات کربلای ۵،دیگر خمپاره حاظر نبود او حتی در خط مقدم هم درمان شود! 
زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود،حاج حسین با آنکه یک دست بیشتر نداشت خود مشغول به پیگیر جدی این کار شد، که در همان حال خمپاره‌ای در نزدیکی‌اش منفجر شد و روح عاشورایی او را در هشتم اسفندماه ۱۳۶۵ به ملکوت اعلی سوق داد.

  • آشنای آسمان، گمنام زمین

اینجا سیم دلت به آسمان وصل می شود...

                              اینجا دل به شلمچه و فکه پرواز می کند...

اینجا روایت عشق است،روایت عاشقی،روایت رفتن وپشت پا به دنیا زدن،روایت پرستوها،روایت عشق

  • آشنای آسمان، گمنام زمین
مقام معظم رهبری در هنگام حضور در مناطق جنگی لباس نظامی می‌پوشیدند، روزهای جمعه که برای دادن گزارش جنگ به امام (ره) باید خودشان را به تهران می‌رساندند و برای اقامه نماز جمعه آماده می‌شدند.

خاطره رهبر انقلاب از جبهه

« ایشان وقتی به اتاق امام (ره) رسیدند شروع کردند به باز کردن بند پوتین‌هایشان در حالی که حضرت امام (ره) پشت پنجره ایستاده بود و با لبخند به رهبر انقلاب نگاه می‌کردند.»

«وقتی ایشان وارد اتاق امام (ره) شدند و بر دستان رهبر کبیر انقلاب بوسه زدند، امام (ره) آرام به پشتش زد و فرمود زمانی پوشیدن لباس سربازی در عرف ما خلاف مروت بود، ولی الآن می‌بینیم چقدر برازنده شما است.» که در این زمان مقام معظم رهبری بسیار شادمان شدند.

این خاطره به یاد ماندنی را ایشان در دیدار با طلاب و روحانیونی که در تاریخ 24 آبان 66 عازم جبهه بودند، نیز بازگو کردند.

***

خاطره‌ای از رهبر انقلاب در روزهای عاشورایی جبهه‌های حق علیه باطل :

در یکی از همین روزهایی که ما در خطوط جبهه حرکت می‌کردیم، یک نقطه‌ای بود که قبلاً دشمن متصرف شده بود، بعد نیروهای ما رفته بودند آن‌جا را مجدداً تصرف کرده بودند، بنده داشتم از این خطوط بازدید می‌کردم و به یگان‌ها و به سنگرها و به این بچه‌های عزیز رزمنده‌مان سر می‌زدم، یک وقت دیدم یکی دو تا از برادران همراه من خیلی ناراحت، شتابان، عرق‌ریزان، آشفته، آمدند پیش من و من را جدا کردند از کسانی که داشتند به من گزارش می‌دادند که یک جمله‌ای بگویم، دیدم که این‌ها ناراحتند گفتم چیه؟ گفتند که بله ما داشتیم توی این منطقه می‌گشتیم، یک وقت چشممان افتاده به جسد یک شهیدی که چند روز است این شهید بدنش در زیر آفتاب این‌جا باقی مانده.

کلمات را در فضا پراکند و در تاریخ گذاشت فریاد زد «بأبی المظلوم حتی قضی، بأبی العطشان حتی مضی» پدرم قربان آن کسی که تا آن لحظهء آخر تشنه ماند و تشنه‌لب جان داد

من به شدت منقلب شدم و ناراحت شدم و به آن برادرانی که مسئول بودند در آن خط و در آن منطقه، گفتم سریعاً این مسئله را دنبال کنید، جسد این شهید را بیاورید و جسد شهدای دیگر را هم که در این منطقه ممکن است باشند جمع کنید. اما در همان حال در دلم گفتم قربان جسد پاره پاره‌ات یا اباعبدالله، این‌جا انسان می‌فهمد که به زینب کبری چقدر سخت گذشت، آن وقتی که خودش را روی نعش عریان برادرش انداخت، و با آن صدای حزین، با آن آهنگ بی‌اختیار، کلمات را در فضا پراکند و در تاریخ گذاشت فریاد زد «بأبی المظلوم حتی قضی، بأبی العطشان حتی مضی» پدرم قربان آن کسی که تا آن لحظهء آخر تشنه ماند و تشنه‌لب جان داد.

بیانات در خطبه‌های نماز جمعه 1367. 06. 04

  • آشنای آسمان، گمنام زمین