صـــــدا دوربین حرکت
از حرف تـــــــــا عمـــل
ص__________________د_____________________ا
“برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما شود، باید اخلاص داشته باشیم. برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه میخواهد که ما از همه چیزمان بگذریم، و برای اینکه از همه چیزمان بگذریم، باید شبانهروز دلمان و وجودمان و همه چیزمان با خدا باشد. اینقدر پاک باشیم که خدا کلا از ما راضی باشد. قدم برمیداریم برای رضای خدا، حرف میزنیم برای رضای خدا، شعار میدهیم برای رضای خدا، میجنگیم برای رضای خدا، همه چی، همه چی باید برای خدا باشد که اگر اینطور بود، پیروزیم. چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا ندارد.من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت از درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه شریف وصل نماید و در این تلاش پی گیر مسلما نصر خدا شامل حال مومنین است”
دور_________________________________________بین
“گفتم: «بیا اینجا یک خانه برایت بخریم و همینجا زندگیات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!»
گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچهات را از این طرف به آن طرف میکشی؟»
گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.»
پرسیدم: «یعنی چه خانهات عقب ماشینت است؟»
گفت: «جدی میگویم؛ اگر باور نمیکنی بیا ببین!»
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: «این هم خانه. میبینی که خیلی هم راحت است.»
گفتم: «آخه اینطوری که نمیشود.»
گفت: «دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانهدارها!»”
(مادر شهید همت)
ح_____________ر______________ک_____________ت
“نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود. من هم ساکت بودم. تنها صدایی که گاهی توی اتاق میپیچید، صدای به هم خوردن اسباببازیهای مهدی بود. داشت بازیاش را میکرد و ذوق میکرد. مهدی یکدفعه بلند شد و رفت طرف حاجی. حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار کناریش. آمدم بگویم«چرا با بچه اینجوری میکنی!»، دیدم چشمهاش تر است و لبهاش میلرزد. دل من هم لرزید. حس کردم اینبار آمده که دیگر دل بکند و برود.”به بچه ها از قبل گفته بود”یا همه اینجا شهید می شویم و یا جزیره مجنون را نگه می داریم.”۱اما گویی جزیره مجنون بیشتر به او مشتاق بود ، جزیره دیگر آن تب و تاب را نداشت قلب مجنونِ جزیره مجنون، دیگر آرام گرفته بود چرا که دیگر حاج همتش را با سری از بدن جدا شده و دستی قطع شده در آغوش کشیده بود…
(۱-همسر شهید همت)
- ۰ نظر
- ۲۴ آذر ۹۳ ، ۲۲:۲۶