روایت عشق

هرچه می خواهد دل تنگت بگو

روایت عشق

هرچه می خواهد دل تنگت بگو

روایت عشق
بایگانی

۴۰ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

ابوریاض از مسئولین فعلی در کشور عراق است .ایشان می گفت : در سالهای جنگ  عراق علیه ایران فرزندم به اجبار به سربازی رفته بود . بعد از یکی از عملیاتهای ایران از طریق ارتش به من اطلاع دادند که پسرت در جنگ کشته شده .خیلی ناراحت بودم بااتومبیل خودم از بغداد برای تحویل جسد راهی جنوب شدم .به محل تحویل اجساد رفتم .کارت وپلاک پسرم را تحویل گرفتم کارت متعلق به خودش بود . اما وقتی برای تحویل جسد رفتم با تعجب دیدم که این جنازه متعلق به پسرم نیست !!چهره او شبیه بسیجیان ایرانی بود  . بسیار نورانی بود !با مسئول مربوطه صبحت کردم . گفتم :این جنازه پسر من نیست .می گفت : مدارک کاملا صحیح است .این جنازه را بردار و ببر !هرچه با او  بحث کردم بی فایده بود . کم کم ترسیدم به خاطر این موضوع من را اذیت کنند. لذا جنازه را برداشتم .وبه سمت بغداد حرکت کردم .در راه به این موضوع فکر می کردم که این جنازه کیست . چرا مدارک پسر من همراه این پیکر بوده ! تا ینکه به مسیر کربلا رسیدم .پس از زیارت به سمت قبرستان کربلا رفتم .لذا او را در کربلا به خاک سپردم و راهی بغداد شدم .

منبع:کتاب یاران ناب

 
  • آشنای آسمان، گمنام زمین

گوشی رابرداشتم.سرهنگ جعفری بود.از مسئولین سپاه گرگان.شروع به صحبت کردوگفت:چند روز قبل باجناق بنده که عازم تهران بود وبه خانه ما آمد.۲۴/۶/۸۵بود.شب برای وداع با شهدای گمنام به حسینیه سپاه آمل رفتیم.قراربود روز بعد شهداراتشییع کنند. فردا صبح زود با جناقم به سمت تهران راه افتاد .من هم برای تشییع  شهدا به منطقه خوشواش رفتم . وقتی که برگشتم نامه ای را دیدم که باجناقم برای من نوشته بود .در آن نامه آمده بود :من دیشب در عالم رویا واقعه ای را دیدم که خیلی عجیب بود .دیشب مراسم وداع با شهدا بسیار باشکوه بود .در حین مراسم، شور وحال عجیبی ایجاد شده بود .اما من در دلم شک و تردید ایجاد شده بود .یعنی اینها شهید شد ه اند ؟!از کجا معلوم !اینها که پلاک ندارند .یعنی چه که به عنوان شهید گمنام  اینطور مردم را به هیجان می آورند .شب بعد از اینکه به خانه آمدیم سریع خوابم برد.

در خواب دوباره در مراسم بودم .پیکر شهدا به صورت تازه وکامل بود .انگار همین الان از دنیا رفته اند .یکی از شهدا که سن کمتری داشت از جا برخاست !به سمت من آمد وبا صلابت خاصی گفت :شک داری که ما شهید هستم ؟!بعد مکثی کرد وادامه داد :ما شهید هستیم .من محمد ابراهیمی هستم .پدرم هم در راه آهن خوزستان مشغول است ! باجناق من تا اینجا را نوشته و رفته بود .پیگیری ما از بنیاد شهید شروع شد۳۴شهید به نام محمد ابراهیمی در سراسر کشور وجود داشت .تنها یکی از آنها مفقود الجسد و مربوط به شهر اهواز بوده .با سردار سعادتی فرمانده سپاه خوزستان تماس گرفتیم و هماهنگ کردیم . مدتی بعد ایشان تماس گرفت و گفت :مورد مذکور بررسی شد .شهید محمد ابراهیمی  از بسیجیان لشگر ولی عصر (عج)بوده که در۲۱/۱۲/۶۳ درعملیات بدر مفقود الجسد شده .پدر این شهید آقای عبد الحمید ساکن خیابان فراهانی کوچه البرز است .ایشان از عزیزان بومی ومتدین اهواز است شغل ایشان هم صحیح است .اواخر سال ۸۵ به دیدن خانواده این شهید در اهواز رفتیم .مادر این شهید هنوز منتظر پسرش بود . ایشان ۲۲سال بود که پیراهن مشکی را از تن در نیاورده بود !در اثر گریه بسیار بینایی یک چشم خود را از دست داده بود . خواهر این شهید می گفت :در خواب برادر را دیدم که گفت :مادر جان اینقدر گریه نکن من پیدا شده ام ! چند روز بعد از این خواب خبر شهدای خوشواش به ما رسید .

راوی : استاد صمدی آملی

منبع :کتاب شهدای خوشواش

  • آشنای آسمان، گمنام زمین



 

ای ششم پیشوای اهل ولا

خلق را رهبری به دین هدی

پای تا سر خدانمایی تو

هم ز سر تا بپای صدق و صفا

زهر منصور زد شرر به دلت

آب شد پیکرت ز زهر جفا

خون شد از داغ تو دل شیعه
 
 عالم از ماتم تو غرق عزا










 
شهید منتظر مرگ نمی‌ ماند، یلکه اوست که مرگ را برمی‌ گزیند. 
 
شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید، 
 
به اختیار خویش می‌ میرد و لذت زیستن را نیز می یابد 
 
نه همانند  کسی که دغدغه مرگ حتی آنی او را به خود  وا نمی‌ گذاردش

 و خود را به ریسمان پوسیده غفلت می‌آویزد

 

 

 

 

 

چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش ...

هر جا می رفت همراه خودش می برد

 

از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟

 

گفت: آرپی جی زن بوده

 

توی عملیات اونقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه

 

باید براش بنویسی تا بفهمه

 

 

 کمیل نوشت:

گوشهایت را دادی تا ما چشم و گوشمان باز شود

              چشم و گوشمان که باز نشد هیچ، بماند!

شرمنده ی ایثارتم شدیم جوانمرد

 


 

 

و حال ما مختاریم! که از ولایت حمایت کنیم یا نه! 

و حال ما مختاریم! تا زمانی که صلح و صفا است از ولایت دم بزنیم و گاه فتنه و بلا، تقیه کنیم!

 

و حال ما مختاریم! چرا که زین پس دنیا به کام نخواهد بود و اوضاع بر کسانی که از ولایت دم می زنند

و شیعه مولا هستند سخت تر خواهد شد.

 

و حال ما مختاریم! علوی باشیم، حسینی باشیم، مهدوی باشیم یا در کنار حرمله‌ها بایستیم!

 

 

افسران - و حال ما مختاریم!

 

 

روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران

تا از دلم بشویی غمهای روزگاران

تو روح سبز گلزار گل شاداب بی خار

مرا از پا فکنده شکستنهای بسیار

تو یاس نو دمیده من گلبرگ تکیده

روزی آیی کنارم که عشق از دل رمیده

ترا نادیدن ما غم نباشد کـه در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی ، ولیکن چون تو در عالم نباشد

روزی تو خواهی آمد از کوی مهربانی

اما زمن نبینی دیگر به جا نشانی

 

 

 

 

 

 

  • آشنای آسمان، گمنام زمین

در اوایل جنگ برای شناسایی به منطقه ی چنانه رفته بودیم. روزها استتار می کردیم وشب ها راه می رفتیم. ما در حقیقت میان نیروهای دشمن بودیم. خوراکی هم خیلی کم داشتیم. یک نفر هم طلبه با ما بود. بعد از سه شبانه روز خوراکی هایمان تمام شد.آب وغذا نداشتیم از ریشه ی گیاهان استفاده می کردیم. آن طلبه ای که با ما بود، بریده بود و عقب می ماند. یک روز گفت: « من دچار شک و تردیدم!».(سردار) شهید(عبدالحسین) برونسی گفت: «اگر من این حرف را بزنم اعتراضی نیست، اما تو که چند سال نان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را خورده ای چرا این حرف را می زنی؟»آن طلبه متاثر شد وگفت: « من باید خودم را بسازم». روزهای بعد دیدیم خیلی سرحال است. گفتم: چی شده؟ سرحال شدی؟ گفت: « نگفتم خودم را درست می کنم؟» گفتم: «چی شد؟» گفت: دیشب وقتی استتار کرده بودیم، دیدم آقایی بالای سرم ایستاده که صورتش آفتاب را منعکس می کرد. به من گفت: پاشو! مگر فرزند اسلام و شهید انقلاب به تو نگفت تو که نان امام زمان را خورده ای چرا باید تردید به خود راه دهی؟ سخن او حجت است!بلند شدم وگفتم: آقا! عاقبت ما چی می شود؟ فرمود: پیروزی با شماست و شکست با دشمن است؛ ولی اگر پیروزی واقعی را می خواهی برای فرج من دعا کنید. گفتم: آقا! شهید می شوم؟ فرمود: اگر بخواهی. گفتم: چگونه؟ گفت: تو در همین مسیر شناسایی،  شهید می شوی؛ به این نشانی که از سینه به بالا چیزی از بدنت باقی نمی ماند.

نشانه ی دیگر این که وقتی آمدی خواهر و مادرت برای زیارت به مشهد رفته بودند، به برونسی بگو جنازه ات را بیرد قم که آن ها منتظرند.دشمن متوجه حضور ما در منطقه شد و ما را به گلوله بست و ایشان از سینه به بالا چیزی از بدنش باقی نماند و من با شهید برونسی جنازه اش را به قم بردیم. در قم خواهرش آمد سر تابوت تا جنازه را ببیند، مانع شدیم.گفت: من دیشب خواب دیدم صدّام سر برادرم را بریده. من از زینب کمتر نیستم. من وقتی برادرم به جبهه رفت، مشهد بودم و او را ندیدم حالا باید او را ببینم.و واقعاً زینب وار برخورد کرد. سینه ی سوخته ی برادر را بوسید بعد بدن را بلند کرد و صدا زد: خدایا! این قربانی را از انقلاب اسلامی قبول کن!

 

منبع:« ستاره ها/ص26

راوی : حجة الاسلام محمد قاسمی».

  • آشنای آسمان، گمنام زمین




رسول خدا(ص) می فرمایند:

«هنگامی که زن ها را دیدید که بر سرشان چون کوهان شتر هاست،

 بدانید که نمازشان پذیرفته نمی شود.»(1)
 






«در آخر امت من... زنانشان در عین لباس پوشیدن لخت و عور هستند

 و بر سرشان چیزی همانند کوهان اشتران لاغر است، آنها عطر بهشت را نمی شنوند.

 آنها را لعنت کنید که آنها از رحمت خدا بدور هستند.»(2)








«قیامت برپا نمی شود جز هنگامی که لباسی ساخته شود و زنها آن را بپوشند

 که در عین لباس پوشیدن لخت و عور باشند

 و اراذل و اوباش بر مردم شریف و آزاده برتری پیدا کنند.»(3)
 







هم چنین امیر مومنان، علی(ع) در وصف زنان آخرالزمان می فرمایند:

«زنها لخت و عور می باشند، زینتهای خود را آشکار می سازند،

 و از دین بیرون می روند، به فتنه ها می گرایند، به سوی شهوتها و لذتها می شتابند،

 محرمات الهی را حلال می شمارند و در جهنم جاویدانند.»(4)

 

 

 

 

کمیل نوشت:

خدایا به راستی اینان نمیدانند؟؟؟؟  :

وَ لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِک:  فرار از سیطره فرمانروایی‌ات غیر ممکن است.

(فرازی از دعای کمیل)

 

 

اى انسان، چه چیز تو را در باره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟

 

سیاستمدار اسرائیلی:
زنان ایرانی را به خیابان ها بیاورید تا نتوانند فرزندانی تربیت کنند که داوطلبانه روی مین بروند

 

 

 

 

میگویند نوشته ها از گفته ها معتبر ترند ...

دوازده هزار نامه ی دعوت نوشتند ،

ولی با بیش از سی هزار نیزه و شمشیر به استقبال رفتند !

آقای من ، راز بی نشانی بودن ات را اکنون میفهمم ؛

کاش نامه هایی که تمبر صداقت نداشتند هیچگاه به نشانی نمی رسیدند...

 

 

 

 

با حجابت پاسدار گوهر جان باش                حرمت خون شهیدان را نگهبان باش

از حجابت گرم و جوشان جبهه جنگ است             پوشش تو، با جهاد وجبهه همسنگ است

معنی آیات خون را هیچ مـــ ـــی دانی؟                  پیک خونین وصیت نامه می خوانـــــی؟

سنگر رزمندگان گلگون و خون رنگ است                پشت کردن بر پیام سرخ خون،ننگ است

زمزم عفت زبان و محتوا دامان تو جوشان                عهد و میثاق شهیدان را مبر از یادگیرنده ها

قبله، خونین است و از پاکی وضوی ماست                   خواهرم؛ بیـــــداری تو آرزوی ماست

 

 

شهید گمنام

 

شهید گمنام بگو،

بگو به من حرف دلت رو،تا کی می خوای سکوت کنی!


شهید گمنام بگو،

پس کی می خوای فکری برای بغض توی گلوت کنی؟

 

گمان کنم که ارثیه مادری ست، گمنامی

 

 







دل نوشت:
 
دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو 
سپند وار زکف داده ام عنان بی تو
ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ  
زجام عشق لبی تر نکرد جان بی تو
چون آسمان مه آلوده ام زتنگ دلی 
پراست سینه ام از انده گران بی تو
نسیم صبح نمی آورد ترانه شوق 
ســــر بهـــار ندارند بلبـــلان بی تو
لب از حکایت شبهای تار می بندم 
اگر امان دهدم چشم خونفشان بی تو
چو شمع کشته ندارم شراره ای به زبان
نمی زند سخنم آتشی به جان بی تو
ز بی دلی و خموشی چو نقش تصویرم
نمی گشایدم از بی خودی زبان بی تو
عقیق سرد به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکرین دهان بی تو
گزارش غم دل را مگر کنم چو امین 
جدا ز خلق به محراب جمکران بی تو
 







کمیل نوشت:

خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفس نشد

و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت...

خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند

و  بال  وبال جانشان نشد

خوشا به حال آنان که...

خوشا به حال ما، اگر شهید شویم







عشق نوشت:

ای اجل چند روزی دور ما را خط بکش!

وعده ما عصر عرفه و اربعین کربلا




کمیل نوشت:

دوستان، التماس دعای شهادت
  • آشنای آسمان، گمنام زمین

پدر شهیدغلام رضا زمانیان نقل می کرد که :قبل از عملیات بدر غلامرضا جلو من ومادرش بدنش رابرهنه کرد وگفت :نگاه کنید!دیگر این جسم را نخواهید دید.همان طور شد ودر عملیات بدر مفقود گردید. پدر شهید اضافه کرد:دوازده سال در انتظار بودم وباهر زنگ درب منزل می دویدم تااگر اوبرگشته باشد اولین کسی باشم که اورا می بینم .تااینکه یک روزخبر بازگشت اورادادند. فقط یک جمجمه از شهید برگشته بودکه مادرش از طریق دندان فرزند را شناخت . در نزد ما رسم است بعد ازدفن، سه روز قبر به صورت خاکی باشد مردم در تشیع جنازه اوباشکوه  شرکت کردند.

 

 

شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند گفتم:چه کار می کنید؟
گفتند:مامور هستیم اور ا به کربلا ببریم.
گفتم: من دوازده سال منتظر بودم چرا اور ا آوردید؟
گفتند:ماموریت داریم ویک فرد نورانی رانشان من دادند. عرض کردم: آقا! این فرزند من است.
فرمود:باید به کربلا برود. اورا آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم.
پدر شهید از خواب بیدار می شود باهماهنگی واجازه نبش قبر صورت می گیرد می بینند :
خبری ازجمجمه شهید نیست وشهید به کربلا منتقل شده است!!!
 
راوی:پدر شهید غلام رضا زمانیان
منبع:به نقل از سایت افلاکیان
  • آشنای آسمان، گمنام زمین

ک بار اتفاق افتاد که بچه ها چند روز می گشتند و شهید پیدا نمی کردند. رمز شکستن قفل و پیدا کردن شهید، نام مقدس حضرت زهرا (س) بود. 15 روز گشتیم و شهید پیدا نکردیم. بعد یک روز صبح بلند شده و سوار ماشین شدیم که برویم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهید پیدا می کنیم، بعد گفتم که این ذکر را زمزمه کنید:
دست و من عنایت و لطف و عطای فاطمه (س)
منم گدای فاطمه، منم گــــــدای فاطمه (س) »


تعدادی این ذکر را خواندند. بچه ها حالی پیدا کردند و گفتیم: «یا حضرت زهرا (س) ما امروز گدای شماییم. آمده ایم زائران امام حسین (ع) را پیدا کنیم. اعتقاد هم داریم که هیچ گدایی را از در خانه ات رد نمی کنی.»
همان طور که از تپه بالا می رفتیم، یک برآمدگی دیدیم.

 

 

کلنگ زدیم، کارت شناسایی شهید بیرون آمد. شهید از لشگر 17 و گردان ولی عصر (عج) بود.یک روز صبح هم چند تا شهید پیدا کردیم. در کانال ماهی که اکثراً مجهو ل الهویه بودند. اولین شهیدی که پیدا شد، شهیدی بود که اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهید شده بود. فکر می کنم نزدیک به 430 تکه بود.بعد از آن شهیدی پیدا شد که از کمر به پایین بود و فقط شلوار و کتانی او پیدا بود. بچه ها ابتدا نگاه کردند ولی چیزی متوجه نشدند. از شلوار و کتانی اش معلوم بود ایرانی است. 15 _ 20 دقیقه ای نشستم و با او حرف زدم و گفتم که شما خودتان ناظر و شاهد هستی. بیا و کمک کن من اثری از تو به دست بیاورم. توجهی نشد. حدود یک ساعت با این شهید صحبت کردم، گفتم اگر اثری از تو پیدا شود، به نیت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات می فرستم. مگر تو نمی خواهی به حضرت زهرا (س ) خیری برسد.بعد گفتم که یک زیارت عاشورا برایت همین جا می خوانم. کمک کن. ظهر بود و هوا خیلی گرم. بچه ها برای نماز رفته بودند. گفتم اگر کمک کنی آثاری از تو پیدا شود، همین جا برایت روضه ی حضرت زهرا (س) می خوانم. دیدم خبری نشد. بعد گریه کردم و گفتم عیبی ندارد و ما دو تا این جا هستیم؛ ولی من فکر می کردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بیاید، غوغا می کنید. اعتقادم این بود که در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واکنش نشان می دهید.
در همین حال و هوا دستم به کتانی او خورد. دیدم روی زبانه ی کتانی نوشته است: «حسین سعیدی از اردکان یزد.» همین نوشته باعث شناسایی او شد. همان جا برایش یک زیارت عاشورا و روضه ی حضرت زهرا (س) خواندم.

راوی:حاج حسین کاجی  

منبع:کتاب کرامات شهدا

  • آشنای آسمان، گمنام زمین

یکی اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید !
یه عکسی به من نشون داد، یه پسر مثلاً 19، 20 ساله ای بود، گفت: این اسمش «عبدالمطلب اکبری» است، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود، در ضمن کر و لال هم بود، یه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اکبری» شهید شده بود. غلام رضا که شهید شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هی با اون زبون کر و لالی خودش، با ما حرف می زد، ما هم می گفتیم: چی می گی بابا؟! محلش نمی ذاشتیم، می گفت: عبدالمطلب هر چی سر و صدا کرد، هیچ کس محلش نذاشت ...
گفت: دید ما نمی فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید، روش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم شوخیش گرفته.
می گفت: دید همه ما داریم می خندیم، طفلک هیچی نگفت، سرش رو انداخت پائین، یه نگاهی به سنگ قبر کرد، با دست، پاکش کرد.

فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقیقاً تو همون جایی که با انگشت کشیده بود، خاکش کردند.

 وصیت نامه اش خیلی کوتاه بود، این جوری نوشته بود:
  «بسم الله الرحمن الرحیم                      
یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند. یک عمر هرچی می خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم. مسخره ام کردند. یک عمر هرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند. یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم. یک عمر برای خودم می چرخیدم. یک عمر ...
اما مردم! حالا که ما رفتیم، بدونید هر روز با آقام حرف می زدم و آقا بهم می گفت: تو شهید می شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد، این رو هم گفتم، اما باور نکردید!»

راوی:حجت الاسلام انجوی نژاد

منبع:هفته نامه صبح صادق،ش540،ص4

  • آشنای آسمان، گمنام زمین

 

 

آن روز ...
 

بگشوده بال و پر ...
 
با سر به سوی وادی خون رفتی
 
گفتی: «دیگر به خانه باز نمی گردم
 
امروز من به پای خودم رفتم
 
فردا شاید مرا به شهر بیارند
 
بر روی دست ها ...
 
اما ...
 
حتی تو را به شهر نیاوردند !!!
 
گفتند:
 
«چیزی از او به جای نمانده است جز راه ناتمام» 
 
قیصر امین پور
  • آشنای آسمان، گمنام زمین

  • آشنای آسمان، گمنام زمین