- ۰ نظر
- ۲۷ آذر ۹۳ ، ۱۸:۴۵
” اولاً این شهید یک دانشمند بود ؛ یک فرد برجسته و بسیار خوشاستعداد بود . خود ایشان براى من تعریف می کرد که در آن دانشگاهى که در کشور ایالات متحدهى آمریکا مشغول درسهاى سطوح عالى بوده – آنطور که به ذهنم هست ایشان یکى از دو نفرِ برترینِ آن دانشگاه و آن بخش و آن رشته محسوب می شده – تعریف می کرد برخورد اساتید را با خودش و پیشرفتش در کارهاى علمى را . یک دانشمند تمامعیار بود . آن وقت سطح ایمان عاشقانهى این دانشمند آنچنان بود که نام و نان و مقام و عنوان و آیندهى دنیائىِ به ظاهر عاقلانه را رها کرد و رفت در کنار جناب امام موسی صدر در لبنان و مشغول فعالیتهاى جهادى شد ؛ آن هم در برههاى که لبنان یکى از تلخترین و خطرناکترین دوران هاى حیات خودش را می گذرانید . ما اینجا در سال ۵۷ مىشنیدیم خبرهاى لبنان را . خیابانهاى بیروت سنگربندى شده بود ، تحریک صهیونیستها بود ، یک عده هم از داخل لبنان کمک می کردند ، یک وضعیت عجیب و گریهآورى در آنجا حاکم بود ، و صحنه هم بسیار شلوغ و مخلوط بود . “
” همان وقت یک نوارى از مرحوم چمران در مشهد دست ما رسید که این اولین رابطه و واسطهى آشنائى ما با مرحوم چمران بود . دو ساعت سخنرانى در این نوار بود که توضیح داده بود صحنهى لبنان را که لبنان چه خبر است . براى ما خیلى جالب بود ؛ با بینش روشن ، نگاه سیاسىِ کاملاً شفاف و فهم عرصه که توى آن صحنهى شلوغ چه خبر است ، کى با کى طرف است ، کىها انگیزه دارند که این کشتار درونى در بیروت ادامه داشته باشد . اینها را در ظرف دو ساعت در یک نوارى ایشان پر کرده بود و فرستاده بود ، که دست ما هم رسید . “
” اینجور هم نبود که یک آدم خشکى باشد که لذات زندگى را نفهمد ؛ بعکس ، بسیار لطیف بود ، خوشذوق بود ، عکاس درجهى یک بود – خودش به من میگفت من هزارها عکس گرفتهام ، اما خودم توى این عکسها نیستم ؛ چون همیشه من عکاس بودهام – هنرمند بود . دل باصفائى داشت ؛ عرفان نظرى نخوانده بود ؛ شاید در هیچ مسلک توحیدى و سلوک عملى هم پیش کسى آموزش ندیده بود ، اما دل، دل خداجو بود ؛ دل باصفا ، خداجو ، اهل مناجات، اهل معنا.”
” حضور براى او یک امر دائمى بود . ما از اینجا با هم رفتیم اهواز ؛ اولِ رفتن ما به جبهه ، به اتفاق رفتیم . توى تاریکى شب وارد اهواز شدیم . همه جا خاموش بود . دشمن در حدود یازده دوازده کیلومترى شهر اهواز مستقر بود . ایشان شصت هفتاد نفر هم همراه داشت که با خودش از تهران جمع کرده بود و آورده بود ؛ اما من تنها بودم ؛ همه با یک هواپیماى سى – ۱۳۰ رفته بودیم آنجا . به مجردى که رسیدیم و یک گزارش نظامى کوتاهى به ما دادند ، ایشان گفت که همه آماده بشوید ، لباس بپوشید تا برویم جبهه . ساعت شاید حدود نه و ده شب بود . همان جا بدون فوت وقت ، براى کسانى که همراه ایشان بودند و لباس نظامى نداشتند ، لباس سربازى آوردند و همان جا کوت کردند ؛ همه پوشیدند و رفتند . البته من به ایشان گفتم که من هم میشود بیایم؟ چون فکر نمیکردم بتوانم توى عرصهى نبرد نظامى شرکت کنم. ایشان تشویق کرد و گفت بله، بله، شما هم میشود بیائید. که من هم همان جا لباسم را کندم و یک لباس نظامى پوشیدم و – البته کلاشینکف داشتم که برداشتم – و با اینها رفتیم . “
” در روز فتح سوسنگرد – چون می دانید سوسنگرد اشغال شده بود ؛ بار اول فتح شد ، دوباره اشغال شد ؛ باز دفعهى دوم حرکت شد و فتح شد – تلاش زیادى شد براى اینکه نیروهاى ما – نیروهاى ارتش ، که آن وقت در اختیار بعضى دیگر بودند – بیایند و این حمله را سازماندهى کنند و قبول کنند که وارد این حمله بشوند . شبى که قرار بود فرداى آن ، این حمله از اهواز به سمت سوسنگرد انجام بگیرد ، ساعت حدود یک بعد از نصف شب بود که خبر آوردند یکى از یگانهائى که قرار بوده توى این حمله سهیم باشد را خارج کردهاند . خب ، این معنایش این بود که حمله یا انجام نگیرد یا بکلى ناموفق بشود . بنده یک یادداشتى نوشتم به فرماندهى لشکرى که در اهواز بود و مرحوم چمران هم زیرش نوشت – که اخیراً همان فرماندهى محترم آمده بودند و عین آن نوشتهى ما را قاب کرده بودند و دادند به من ؛ یادگار قریب سى ساله ؛ الان آن کاغذ در اختیار ماست – و تا ساعت یک و خردهاى بعد از نصف شب ما با هم بودیم و تلاش می شد که این حمله ، فردا حتماً انجام بگیرد . بعد من رفتم خوابیدم و از هم جدا شدیم . “
” خدا این شهید عزیز را رحمت کند . اینجورى بود چمران . دنیا و مقام برایش مهم نبود ؛ نان و نام برایش مهم نبود ؛ به نام کى تمام بشود ، برایش اهمیتى نداشت . باانصاف بود ، بىرودربایستى بود ، شجاع بود ، سرسخت بود . در عین لطافت و رقت و نازکمزاجى شاعرانه و عارفانه ، در مقام جنگ یک سرباز سختکوش بود . “
” در وجود یک چنین آدمى ، دیگر تضاد بین سنت و مدرنیته حرف مفت است ؛ تضاد بین ایمان و علم خندهآور است . این تضادهاى قلابى و تضادهاى دروغین – که به عنوان نظریه مطرح می شود و عدهاى براى اینکه امتداد عملى آن برایشان مهم است دنبال می کنند – اینها دیگر در وجود یک همچنین آدمى بىمعنا است . هم علم هست ، هم ایمان ؛ هم سنت هست ، هم تجدد ؛ هم نظر هست ، هم عمل ؛ هم عشق هست ، هم عقل . اینکه گفتند :
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
نه ، او آب و آتش را با هم داشت . آن عقل معنوىِ ایمانى ، با عشق هیچ منافاتى ندارد ؛ بلکه خود پشتیبان آن عشق مقدس و پاکیزه است . “
بخشهایی از بیانات امام خامنه ای در دیدار اعضاى بسیجى هیئت علمى دانشگاهها – ۱۳۸۹/۰۴/۰۲
بسم رب الشهدا
صـــــدا دوربین حرکت
از حرف تـــــــــا عمـــل
ص__________________د_____________________ا
“هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد،تو او را خراب کردی.
خدایا!به هر که و به هر چه دل بستم،تو دلم را شکستی.عشق هر کسی را به دل گرفتم،تو قرار از من گرفتی.هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی و به خاطر آرزویی برای دلم امنیتی به وجود اورم،تو یک باره همه را بر هم زدی و در توفان های وحشت زای حوادث رهایم کردی تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیر امیدی نداشته باشم و هیچ وقت آرامشی و امنیتی در دل خود احساس نکنم…تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیریم و بجز تو آرزویی نداشته باشم و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم و جز در سایه توکل به تو آرامش و امنیت احساس نکنم.
خدایا!تو را برای همه این نعمت ها شکر میکنم.”
دور_________________________________________بین
” ۲ ماه بعد از ازدواجشان دوست غاده،مسئله ای را پیش کشید:غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارانت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است؛ مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟
غاده با تعجب دوستش را نگاه کرد،دلخور شد و پاسخ داد؛ مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی.
آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی، شروع کرد به خندیدن؛ مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده که چشمهایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی، تو کچلی؟! من نمیدانستم! و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن. قضیه را برای امام موسی صدر تعریف کرد و ایشان همیشه به مصطفی میگفت: شما چه کار کردهاید که شما را ندید؟
ممکن است خنده دار باشد، ولی واقعاً اتفاق افتاد. آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمیدیدم، نمیفهمیدم”
(غاده همسر لبنانی شهید چمران)
ح_____________ر______________ک_____________ت
فرماندهانش را که از دست داد خودش راهی شد، خط مقدم در نزدیکترین نقطه به دشمن… در آن حجمه آتش، پشت خاکریزی ایستاد و گفت از این نقطه که او هست، دیگر کسی جلوتر نرود،دشمن به خوبی با چشم غیرمسلح دیده میشود.بارنی شدید از خماره شروع به باریدن گرفت به یارانش دستور داد به سرعت از کنارش متفرق شوند.از او فاصله گرفتند و هر یک در گودالی مات و مبهوت در انتظار حادثه ی جانکاهی بودند که میتوانستند خبرش را از سکوت پیچیده در شعله های آتش دریافت کنند. ترکش خمپاره به پشت سرش اصابت کرده بود و ترکشهای دیگر صورت و سینه دو یار وفادارش را که در کنارش ایستاده بودند، شکافته بود.آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولی افسوس که فقط جسم بیجانش به اهواز رسید و روح سبکبال او ،به نزد خدای خویش پرواز کرد در حالی که لبخندی عمیق بر لبانش جاری بود… آری ارجعی الی ربک راضیه مرضیه
بسم رب الشهدا
صــــــدا دوربین حرکت
از حرف تـــــــــا عمـــل
ص__________________د_____________________ا
“انقلاب بیش از هرچیز برای ما یک ابتلای الهی و یک آزمایش تاریخی و اجتماعی است و در جریان این ابتلا باید رنج، محرومیت، مصایب و ناملایمات را با آغوش باز بپذیریم و در برابر آشوبها و فتنهها با خلوص و شهامت بایستیم و از طولانی شدن این ابتلا و افزایش سختیها و ناملایمات نهراسیم، زیرا علاوه بر اینکه خود را از قید آلودگیهای شرکین و وابستگی ها، پاک و خالص میکنیم، انقلابمان و حرکت امت شهید پرور، عمیق تر و استوارتر میشود و از انحراف و شکست مصون میماند.”
دور_________________________________________بین
“آقای اکبری حاکم شرع خرمشهر، قطعه زمینی به محمد داد و گفت: «وام هم به شما تعلق میگیرد؛ شما این زمین و وام را بگیرید و خانه ای برای خودتان بسازید.» میدانست که محمد مشکل مسکن دارد. محمد با من صحبت کرد و گفت:«من به خاطر کارم نمیخواهم زمین بگیرم. این قطعه زمین را میخواهم به دو نفر از عرب های خرمشهر بدهم که واقعا مستضعف هستند و آنان را میشناسم.» محمد با طرح این موضوع میخواست موافقت مرا هم بگیرد. من حرفی نداشتم. زمین را تقسیم کرد و به آن دو نفر عرب خرمشهری داد.”
(همسر شهید محمد جهان آرا)
ح_____________ر______________ک_____________ت
سردار سرلشکر پاسدار، شهید سید محمد علی جهانآرا،جوانترین فرماندار ایرانی شهر خرمشهر همانی که نامش با آزادی خرمشهر،مقاومت خرمشهر،غیرت خرمشهر، مسجد جامع خرمشهر و نوحه معروف “ممد نبودی ببینی ” گره خورده است، بر اثر سقوط یک فروند هواپیمای “سی-۱۳۰ اهواز به مقصد تهران” که حامل بدن مطهر شهدا و مجروحین بود به شهادت رسید.محمد خرم دل کمک خلبان بازمانده، نحوه سانحه را این چنین تعریف می کند«پس از ترک اهواز همه چیز مرتب بود تا حدود ساعت ۸ شب به نزدیک کوههای حسن آباد قم رسیدیم. در این زمان سیستم برق هواپیما به طور کامل از کار افتاد و تاریکی همه جا را فراگرفت و تنها چراغهای حرم عبدالعظیم دیده میشدند. بر اثر قطع برق موتورهای هواپیما نیز خاموش شدند و سیستم هیدرولیک هدایت از کار افتاد…»
آری گوارا باد شهادت بر تو، که مقاومت ۳۵ روزه ی رشادانه ات با تفنگ ام یک گاراند در برابر زره پوش های سنگین ارتش عراق هنوز غرور هر ایرانی است و بر قلب ها حک شده است…
صـــــدا دوربین حرکت
از حرف تـــــــــا عمـــل
ص__________________د_____________________ا
“برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما شود، باید اخلاص داشته باشیم. برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه میخواهد که ما از همه چیزمان بگذریم، و برای اینکه از همه چیزمان بگذریم، باید شبانهروز دلمان و وجودمان و همه چیزمان با خدا باشد. اینقدر پاک باشیم که خدا کلا از ما راضی باشد. قدم برمیداریم برای رضای خدا، حرف میزنیم برای رضای خدا، شعار میدهیم برای رضای خدا، میجنگیم برای رضای خدا، همه چی، همه چی باید برای خدا باشد که اگر اینطور بود، پیروزیم. چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا ندارد.من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت از درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه شریف وصل نماید و در این تلاش پی گیر مسلما نصر خدا شامل حال مومنین است”
دور_________________________________________بین
“گفتم: «بیا اینجا یک خانه برایت بخریم و همینجا زندگیات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!»
گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچهات را از این طرف به آن طرف میکشی؟»
گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.»
پرسیدم: «یعنی چه خانهات عقب ماشینت است؟»
گفت: «جدی میگویم؛ اگر باور نمیکنی بیا ببین!»
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: «این هم خانه. میبینی که خیلی هم راحت است.»
گفتم: «آخه اینطوری که نمیشود.»
گفت: «دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانهدارها!»”
(مادر شهید همت)
ح_____________ر______________ک_____________ت
“نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود. من هم ساکت بودم. تنها صدایی که گاهی توی اتاق میپیچید، صدای به هم خوردن اسباببازیهای مهدی بود. داشت بازیاش را میکرد و ذوق میکرد. مهدی یکدفعه بلند شد و رفت طرف حاجی. حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار کناریش. آمدم بگویم«چرا با بچه اینجوری میکنی!»، دیدم چشمهاش تر است و لبهاش میلرزد. دل من هم لرزید. حس کردم اینبار آمده که دیگر دل بکند و برود.”به بچه ها از قبل گفته بود”یا همه اینجا شهید می شویم و یا جزیره مجنون را نگه می داریم.”۱اما گویی جزیره مجنون بیشتر به او مشتاق بود ، جزیره دیگر آن تب و تاب را نداشت قلب مجنونِ جزیره مجنون، دیگر آرام گرفته بود چرا که دیگر حاج همتش را با سری از بدن جدا شده و دستی قطع شده در آغوش کشیده بود…
(۱-همسر شهید همت)
صدا دوربین حرکت
از حرف تا عمل
ص__________________د_____________________ا
“ما لشکر امام حسینیم، حسینوار هم باید بجنگیم،
اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین(ع) را در آغوش بگیریم،
جز این نباید کلامی و دعایی داشته باشیم که«الّلهُمَّ اجعل مَحیایَ، مَحیا محمدّ و آلِ محمد و مَماتی، مَماتَ محمّد وَ آلِ محمد.»”
دور_________________________________________بین
۱۰ ماه،بود ازش خبری نداشتیم.مادرش میگفت”خرازی!پاشو برو ببین چی شد این بچه؟زنده است؟مرده است؟”
می گفتم”کجا برم دنبالش؟کار و زندگی دارم خانوم.جبهه که یک وجب دو وجب نیست.از کجا پیدایش کنم؟”
رفته بودیم نماز جمعه.حاج آقا آخر خطبه ها گفت”حسین خرازی را دعا کنید.”
آمدم خانه مادرش گفت”حسین ما را میگفت؟”
گفتم”چی شده که امام جمعه هم میشناسدش؟!”
نمی دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.
(پدر شهید خرازی)
ح_____________ر______________ک_____________ت
در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح می شد. اما حاضر نبود به پشت جبهه انتقالش دهند. اما اینبار در عملیات کربلای ۵،دیگر خمپاره حاظر نبود او حتی در خط مقدم هم درمان شود!
زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود،حاج حسین با آنکه یک دست بیشتر نداشت خود مشغول به پیگیر جدی این کار شد، که در همان حال خمپارهای در نزدیکیاش منفجر شد و روح عاشورایی او را در هشتم اسفندماه ۱۳۶۵ به ملکوت اعلی سوق داد.