روایت عشق

هرچه می خواهد دل تنگت بگو

روایت عشق

هرچه می خواهد دل تنگت بگو

روایت عشق
بایگانی
چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۷:۵۵ ق.ظ

خوب تر – عبدالحسین انصاری

خوب تر – عبدالحسین انصاری
در دلم هر غروب می ریزم ، غصه های تمام عالم را
زیر و رو می کنند پنداری ، در درونم هزار و یک بم را
سال پنجاه و چند خورشیدی ، مردی آمد غریب و خاکی پوش
پشت هم هی مثال می آورد ، زینب و کوفه و محرم را
مادرم گریه کرد و فهمیدم ، گریه یعنی پدر نمی آید
بچه بودم پدر ! نفهمیدم ، واژه ای مثل جنگ مبهم را
با همان دست کوچکم رفتم ، پاک کردم نگاه خیسش را
قول دادم که خوب تر باشم ، برندارم مداد مریم را
بعد از آن هی سپیدتر می شد ، موی مادر و قصه هایش آه !
اینکه بیژن به چاه افتاده ست ، این که دیوی سیاه رستم را
در همین کوچه ها قدم می زد ، مادرم با پدر که باران بود
آه ! شاید هنوز یادش هست ، کوچه آن خاطرات نم نم را

  • آشنای آسمان، گمنام زمین

انصاری

خوب تر

عبدالحسین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی