روایت عشق

هرچه می خواهد دل تنگت بگو

روایت عشق

هرچه می خواهد دل تنگت بگو

روایت عشق
بایگانی

۱۷ مطلب با موضوع «ادبیات در جنگ» ثبت شده است


کلافه‌ – عباس احمدی
خواب دیدی شبی که جلادان ، فرش‌ دار الخلافه‌ات کردند
گردنت را زدند با ساتور ، به شهیدان اضافه‌ات کردند
می‌خروشیدی : اینکه می‌بینید شیمیایی است ، مومیایی نیست
نه ! ابو الهول ها نفهمیدند ، متهم به خرافه‌ات کردند
چارده سال می‌شود … یا نه ! چارده قرن ، سخت می‌گذرد
بی‌قراری مکن ، خبر دارم ، سرفه‌ها هم کلافه‌ات کردند
زخم ها ماسک های اکسیژن ، چه می‌آید به صورتت مؤمن !
تو بدانی اگر که تاول ها چقدر خوش‌قیافه‌ات کردند
شهرها برج مست می‌سازند ، برج ها بت‌پرست می‌سازند
شرق ما حیف ، غرب وحشی شد ، محو در دودِ کافه‌ات کردند
فکر بال تو را نمی‌کردند ، روح ترخیص می‌شد از بدنت
و تو بالای تخت می‌دیدی ، کفنت را ملافه‌ات کردند
جا ندارند در هبوط خزه ، سروها – جمله‌های معترضه -
زود رفتی به حاشیه ، ‌ای متن ! زود حرف اضافه‌ات کردند

  • آشنای آسمان، گمنام زمین

هوالحی – محسن حسن زاده
دوستان اینک نوید آورده ام
روزه بگشایید عید آورده ام
تحفه ای از سرزمین آرزو
چیزی از جنس امید آورده ام
مژده ، ای بر درنشینان خمار
با خود این ساعت کلید آورده ام
ای حریفان ! دور دور باده نیست
جرعه ی « هل من مزیـد » آورده ام
با همین یک جرعه در اقلیم عقل
بی خودستانی پدید آورده ام
باغبان را دیدم و از باغ او
لاله ی سرخ و سپید آورده ام
این جواز مستی شهر شماست
با خودم عکس شهید آورده ام

 

  • آشنای آسمان، گمنام زمین

ادبیات پایداری … –  سعید بیابانکی
دور تا دور حوض خانه ی ما
پوکه های گلوله گل داده است
پوکه های گلوله را آری
پدر از آسمان فرستاده است
عید آن سال ، حوض خانه ی ما
گل نداد و گلوله باران شد
پدرم رفت و بعد هشت بهار
پوکه های گلوله گلدان شد
پدرم تکه تکه هر چه که داشت
رفت همراه با عصاهایش
سال پنجاه و هفت چشمانش
سال هفتاد و پنج پاهایش
پدرم کنج جانماز خودش
بی نیاز از تمام خواهش ها
سندی بود و بایگانی شد
کنج بنیاد حفظ ارزش ها
روی این تخت رنگ و رو رفته
پدرم کوه بردباری بود
پدر مرد من به تنهایی
ادبیات پایداری بود …

  • آشنای آسمان، گمنام زمین

بعد تو … – رضا شیبانی
برای شهید مهدی باکری
همچنان بعد سال ها … دهه ها می رود پیکرت به اقیانوس
با تو این رود غرق در رویا بی تو این خاک دفن در کابوس
از تو عکسی تمام رخ مانده روی دیوار های “شط رنجی”
مات لبخند زنده ات شده اند خیل شطرنج بازهای عبوس
ماهرویان پلنگمان کردند ، برجسازان کلنگمان کردند
بعد تو رنگ رنگمان کردند ، عده ای تاجر پر طاووس
این یکی رهن بانک های رباست آن یکی هم “به رهن میکده هاست”
حال و روز برابری دارد چفیه ی ما و خرقه ی سالوس
مثل اصحاب کهف برگرد و مردمی کن شب سگی مان را
غم ندارم از اینکه خواهد شد سکه ام مال عهد دقیانوس

  • آشنای آسمان، گمنام زمین

شهید زنده – اصغر عظیمی مهر
گرچه با کپسول اکسیژن مجابت کرده اند
مادرت می گفت دکترها جوابت کرده اند
مرگ تدریجی ست این دردی که داری می کشی
منتها با قرص های خواب ، خوابت کرده اند
خواب می بینی که در (( سردشتی )) و (( گیلان غرب ))
خواب می بینی که در آتش کبابت کرده اند
خواب می بینی می آید بوی ترش سیب کال
پس برای آزمایش انتخابت کرده اند
خواب می بینی که مسولان بنیاد شهید
بر در دروازه های شهر قابت کرده اند
خواب می بینی کنار صحن (( بابا یادگار ))
بمب ها بر قریه ی (( زرده )) اصابت کرده اند
قصر شیرینی که از شیرینی ات چیزی نماند
یا پلی هستی که چون سر پل خرابت کرده اند ؟
خوشه خوشه بمب های خوشه ای را چیده ای
بادِ خاکی با کدامین آتش آبت کرده اند ؟
با کدامین آتش ای شمعی که در خود سوختی
قطره قطره در وجود خود مذابت کرده اند ؟
می پری از خواب و می بینی شهید زنده ای
با چه معیاری – نمی دانم – حسابت کرده اند

  • آشنای آسمان، گمنام زمین

شب است و سکوت است و ماه است و من – علیرضا قزوه
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم اشک و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشکفته‌ام
شب و مثنوی‌های ناگفته‌ام
شب و ناله‌های نهان در گلو
شب و ماندن استخوان در گلو
من امشب خبر می‌کنم درد را
که آتش زند این دل سرد را
بگو بشکفد بغض پنهان من
که گل سرزند از گریبان من
مرا کشت خاموشی ناله‌ها
دریغ از فراموشی لاله‌ها
کجا رفت تأثیر سوز و دعا ؟
کجایند مردان بی‌ادعا ؟
کجایند شور‌آفرینان عشق ؟
علمدار مردان میدان عشق
کجایند مستان جام الست ؟
دلیران عاشق ، شهیدان مست
همانان که از وادی دیگرند
همانان که گمنام و نام‌آورند
هلا ، پیر هشیار درد آشنا
بریز از می صبر ، در جام ما
من از شرمساران روی توام
ز دردی کشان سبوی توام
غرورم نمی‌خواست این سان مرا
پریشان و سر در گریبان مرا
غرورم نمی‌دید این روز را
چنان ناله‌های جگر‌سوز را
غرورم برای خدا بود و عشق
پل محکمی بین ما بود و عشق
نه ، این دل سزاوار ماندن نبود
سزاوار ماندن ، دل من نبود
من از انتهای جنون آمدم
من از زیر باران خون آمدم
از آن‌جا که پرواز یعنی خدا
سرانجام و آغاز یعنی خدا
هلا ، دین‌فروشان دنیا‌پرست
سکوت شما پشت ما را شکست
چرا ره نبستید بر دشنه‌ها ؟
ندادید آبی به لب تشنه‌ها
نرفتید گامی به فرمان عشق
نبردید راهی به میدان عشق
اگر داغ دین بر جبین می‌زنید
چرا دشنه بر پشت دین می‌زنید ؟
خموشید و آتش به جان می‌زنید
زبونید و زخم زبان می‌زنید
کنون صبر باید بر این داغ‌ها
که پر گل شود کوچه‌ها ، باغ‌ها

  • آشنای آسمان، گمنام زمین

اینجا سیم دلت به آسمان وصل می شود...

                              اینجا دل به شلمچه و فکه پرواز می کند...

اینجا روایت عشق است،روایت عاشقی،روایت رفتن وپشت پا به دنیا زدن،روایت پرستوها،روایت عشق

  • آشنای آسمان، گمنام زمین